به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه ها بسته شده بود. حسن که دانشجوی مهندسی بود در کنار پدرش که در کار خرید و فروش چوب بود مشغول به کار شده بود و من بیکار، روزها را در خانه به خواندن کتاب میگذراندم. سر بار خانواده بودن چندان خوشایند نبود. روزی حسن زنگ زد و پرسید آیا مایلم با او برای انداختن درخت به لرستان بروم و برای کارم مزد هم بگیرم که بدون اینکه تردید کنم به او جواب مثبت دادم. با قطار به ازنا رفتیم و از آنجا با وانت به یک روستای دور افتاده در دل کوهها. در بین راه برایم توضیح داد که یک قلمستان را یکجا خریده و باید در عرض یک هفته همه درختهایش را بیندازیم و به شهر بفرستیم. شب ها در خانه صاحب قلمستان که اتفاقا کد خدای ده هم هست میخوابیم و غذا هم به عهده اوست. نزدیکیهای غروب بود که به خانه میزبان رسیدیم، از پله های باریک بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. میزبان در پشت سر ما با چراغ دستی ما را راهنمائی میکرد. اتاق نیمه تاریک بود و اولین چیزی که جلب نظرم را کرد جوان نحیفی بود که در گوشه اتاق روی تشک نشسته بود و به متکائی که زیر دستش بود یله داده بود. از پشت حقه وافور نگاهمان کرد و ما هم به رسم ادب سلام کردیم. سفره را آوردند و آن جوان نحیف که قیافه اش به پسر بچه ها بیشتر شبیه بود نیز با ما بر سر سفره نشست و غذای مفصلی خورد. در نور کم اتاق تشخیص چهره اش زیاد راحت نبود. بعد از شام بساط چائی ردیف شد و آن نو جوان دوباره به سر بساط تریاک رفت. به حسن تعارف کرد که او هم دست رد بر سینه اش نزد و یک پکی به وافور زد و من گفتم که هیچ وقت تریاک نکشیده ام و علاقه ای هم ندارم، که مرد جوان گفت دادن تریاک به کسی که هیچوقت نکشیده حرام است. کم کم که تریاک اثر کرد جوان به حرف آمد و از احوال ما پرسید که ما هم از بیکاری نالیدیم و اصلا نگفتیم که دانشجو هستیم. او نیز از خودش گفت و ما تازه فهمیدیم که در کنار یک شیخ نشسته ایم. هر از چند گاهی به میزبان ایراد می گرفت که این تریاکها به خوبیه تریاکهای ده بالا نیست و بعد پک عمیقی میزد. از روزگاری گفت که در زمان شاه برای بحث های فقهی به لندن میرفت و در جلساتی که بیش از 30 تا 40 نفر آخوند در آن شرکت میکردند و دور تا دور اتاق همه مینشستند و پس از بساط تریاک بحث های علمی میکردند سخن گفت. از تلاشش برای اینکه بتواند از دولت بودجه بگیرد تا در انگلیس کلاس آموزش دایر کند و از این طریق بتواند بچه هایش را به اروپا ببرد چون زندگی واقعی در اروپاست. نیمه های شب بود و او همچنان مشغول کشیدن تریاک بود و از دلاوریهای خودش در مبارزه با رژیم شاه میگفت. هر چقدر خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم اثری در آقا نکرد و تازه شیخ سر حال آمده بود و یاد حدیث افتاده بود که از پیغمبر نقل شده است هر کس نیمه شب به حمام برود صواب عظیمی خواهد برد. با خودم گفتم این شیخ بعد از غذا و تریاک به فکر پائین تنه اش افتاده و می خواهد ما را نیمه شب به حمام ببرد. رو به حسن کردم و گفتم: ما فردا صبح زود باید مشغول به کار بشیم اگر نه نمیرسیم تا آخر هفته کار را تمام کنیم. میزبان تشک و لحاف آورد و همگی شب در همان اتاق خوابیدیم. روز بعد در نور روز چهره شیخ را آنچنان که بود دیدم. مردی سیه چرده با لبهائی که از دود تریاک سیاه شده بود و چشمانی ریز که به چشمان مرغ شبیه بود.شب قبل در بین حرفهایش گفته بود که 40 سال دارد ولی سی ساله به نظر می آمد. وقتی عبا و عمامه را به تن کرد انگار نه انگار هم او بود که شب پیش تا پاسی از شب در جلوی بساط تریاک نشسته بود.
در گوشه های ذهنم خاطراتی لانه کرده اند که هر از گاهی خود را نشان میدهند. گوئی به من یاد آوری میکنند که برایم مهم هستند. سماجت دائمی این خاطرات مرا بر آن داشت که انها را به شکل نوشتاری ثبت کنم شاید در فرایند نوشتن آنها چرائی ماندگاری آنها نیز بر من چهره بنماید.
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
شیخ و حمام نیمه شب
به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه ها بسته شده بود. حسن که دانشجوی مهندسی بود در کنار پدرش که در کار خرید و فروش چوب بود مشغول به کار شده بود و من بیکار، روزها را در خانه به خواندن کتاب میگذراندم. سر بار خانواده بودن چندان خوشایند نبود. روزی حسن زنگ زد و پرسید آیا مایلم با او برای انداختن درخت به لرستان بروم و برای کارم مزد هم بگیرم که بدون اینکه تردید کنم به او جواب مثبت دادم. با قطار به ازنا رفتیم و از آنجا با وانت به یک روستای دور افتاده در دل کوهها. در بین راه برایم توضیح داد که یک قلمستان را یکجا خریده و باید در عرض یک هفته همه درختهایش را بیندازیم و به شهر بفرستیم. شب ها در خانه صاحب قلمستان که اتفاقا کد خدای ده هم هست میخوابیم و غذا هم به عهده اوست. نزدیکیهای غروب بود که به خانه میزبان رسیدیم، از پله های باریک بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. میزبان در پشت سر ما با چراغ دستی ما را راهنمائی میکرد. اتاق نیمه تاریک بود و اولین چیزی که جلب نظرم را کرد جوان نحیفی بود که در گوشه اتاق روی تشک نشسته بود و به متکائی که زیر دستش بود یله داده بود. از پشت حقه وافور نگاهمان کرد و ما هم به رسم ادب سلام کردیم. سفره را آوردند و آن جوان نحیف که قیافه اش به پسر بچه ها بیشتر شبیه بود نیز با ما بر سر سفره نشست و غذای مفصلی خورد. در نور کم اتاق تشخیص چهره اش زیاد راحت نبود. بعد از شام بساط چائی ردیف شد و آن نو جوان دوباره به سر بساط تریاک رفت. به حسن تعارف کرد که او هم دست رد بر سینه اش نزد و یک پکی به وافور زد و من گفتم که هیچ وقت تریاک نکشیده ام و علاقه ای هم ندارم، که مرد جوان گفت دادن تریاک به کسی که هیچوقت نکشیده حرام است. کم کم که تریاک اثر کرد جوان به حرف آمد و از احوال ما پرسید که ما هم از بیکاری نالیدیم و اصلا نگفتیم که دانشجو هستیم. او نیز از خودش گفت و ما تازه فهمیدیم که در کنار یک شیخ نشسته ایم. هر از چند گاهی به میزبان ایراد می گرفت که این تریاکها به خوبیه تریاکهای ده بالا نیست و بعد پک عمیقی میزد. از روزگاری گفت که در زمان شاه برای بحث های فقهی به لندن میرفت و در جلساتی که بیش از 30 تا 40 نفر آخوند در آن شرکت میکردند و دور تا دور اتاق همه مینشستند و پس از بساط تریاک بحث های علمی میکردند سخن گفت. از تلاشش برای اینکه بتواند از دولت بودجه بگیرد تا در انگلیس کلاس آموزش دایر کند و از این طریق بتواند بچه هایش را به اروپا ببرد چون زندگی واقعی در اروپاست. نیمه های شب بود و او همچنان مشغول کشیدن تریاک بود و از دلاوریهای خودش در مبارزه با رژیم شاه میگفت. هر چقدر خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم اثری در آقا نکرد و تازه شیخ سر حال آمده بود و یاد حدیث افتاده بود که از پیغمبر نقل شده است هر کس نیمه شب به حمام برود صواب عظیمی خواهد برد. با خودم گفتم این شیخ بعد از غذا و تریاک به فکر پائین تنه اش افتاده و می خواهد ما را نیمه شب به حمام ببرد. رو به حسن کردم و گفتم: ما فردا صبح زود باید مشغول به کار بشیم اگر نه نمیرسیم تا آخر هفته کار را تمام کنیم. میزبان تشک و لحاف آورد و همگی شب در همان اتاق خوابیدیم. روز بعد در نور روز چهره شیخ را آنچنان که بود دیدم. مردی سیه چرده با لبهائی که از دود تریاک سیاه شده بود و چشمانی ریز که به چشمان مرغ شبیه بود.شب قبل در بین حرفهایش گفته بود که 40 سال دارد ولی سی ساله به نظر می آمد. وقتی عبا و عمامه را به تن کرد انگار نه انگار هم او بود که شب پیش تا پاسی از شب در جلوی بساط تریاک نشسته بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر