۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

اعدام



بعد از ظهر بود، هوا به طور غریبی گرم بود، گرم تر از آنچه آدم انتظارش را داشت. شاید من اینطور حس میکردم. فکر کنم
کلاس اول بودم و یا اینکه باید همان سال مدرسه را شروع میکردم. مادرم جلوی در حیاط با زن همسایه صحبت میکرد. در حرف هایشان و حالت چهره شان چیز غریبی بود که نمیتوانستم درک کنم. کوچه خلوت بود و رهگذرها بی آنکه چیزی بگویند عبور میکردند. حس میکردم سعی میکنند به زبانی صحبت کنند که من چیزی نفهمم. واژه های ممنوعه ای بود که نباید به گوش من میرسید. کنجکاوی عجیبی مرا به سوی مکالمات مرموز زنان همسایه که کم کم در کوچه جمع شده بودند میکشاند. بعضی ها تائید میکردند بعضی ها فاتحه می خواندند و بعضی ها از خدا میخواستند که از گناهش بگذرد. برای اولین بار واژه هائی میشنیدم که درک نمیکردم چه مفهومی دارند ولی حس میکردم که وحشتناکند، "دار زدن" و "اعدام کردن" فعل هائی بود که در گفتگوی زنها به کار برده میشد. واژه دیگری که فهمش برایم آسان نبود "بی صورت" بود، جمله ای که به کار برده میشد برایم مفهوم نبود. یکی از زنها گفت "جوان نازنین مردم را بی صورت کرده بود، حقش بود که اعدامش کنند" و من در ذهنم تصویری شکل میگرفت از چهره انسانی که صورت نداشت، ولی نمیدانستم چگونه کسی میتواند صورت دیگری را بردارد. چند سال بعد فهمیدم که در آن روز مردی را که در خارج از شهر به یک پسر جوان تجاوز کرده بود و او را کشته بود در میدان شهر اعدام کرده بودند. جوانی که به قتل رسیده بود از یکی از خانواده های متمول شهر بود که اصل و نصبش به فئودالهای پر نفوذ میرسید. اعدام قاتل در میدان شهر نمایش عدالت نبود، بلکه ابراز قدرت بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر