۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

تو کمونیستی


سال 1358 بود، یادم نیست به کجا میرفتم فقط به خاطر دارم که برای رسیدن به آن سوی خیابان از عرض خیابان عبور میکردم که یک مرتبه نو جوانی با کلا شینکوف در برابرم سبز شد و لوله تفنگ را روی سینه ام گذاشت و با خشم داد زد " تو کمونیستی". برای چند لحظه نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. در برابرم نو جوانی با لباس بسیج و تفنگی در دست که به سمت قلب من نشانه رفته بود، ایستاده بود، و به نظر می آمد که هر لحظه آماده است که ماشه را فشار دهد. نمیدانم چرا فکر میکرد من باید کمونیست باشم، احتمالا به این خاطر که عینک میزدم و لباسهایم مرتب بود. دقیقا چه چیزی بین ما گذشت به خاطر ندارم ولی او مرا متهم میکرد که در تظاهرات بوده ام. پاسبانی که در خیابان بود به طرف ما آمد و گفت چی شده. که بسیجی حرفش را تکرار کرد. ترسم کمی فرو نشست و به طور معجزه آسائی نجات پیدا کردم. ولی وحشت آن در روحم حک شد. خیلی دوست دارم آن نو جوان را دوباره ملاقات کنم و به یک فنجان چای دعوتش کنم، شاید برایم بگوید که آیا واقعا آماده بود که مرا بکشد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر