14 روز با مرگ دست وپنجه نرم کرد. برادر کوچکم بود، در منطقه جنگی سرباز بود و حالا بر روی تخت بیما رستان با مرگ میجنگید. هر روز به دیدنش میرفتم و او هر روز ضعیف تر میشد. در کنار تخت او جوان برومندی دراز کشیده بود که همیشه با نشاط بود و من همیشه این سوال برایم پیش می آمد که او چه مشکلی دارد. در آن بیمارستان تنها مجروحان جنگی بستری بودند و بدون شک او هم مجروح بود. در یکی از روزها که به عیادت برادرم رفته بودم جوان مجروح با کشیدن بندی که بالای تختش بود پرستار را صدا کرد. پرستار مستقیم به سوی او رفت، ملافه را کنار زد و من دیدم که مرد مجروح یک پا یش را از دست داده بود. برادرم بعدا به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد و در جنگ با مرگ شکست خورد. او 19 سالش بود.
در گوشه های ذهنم خاطراتی لانه کرده اند که هر از گاهی خود را نشان میدهند. گوئی به من یاد آوری میکنند که برایم مهم هستند. سماجت دائمی این خاطرات مرا بر آن داشت که انها را به شکل نوشتاری ثبت کنم شاید در فرایند نوشتن آنها چرائی ماندگاری آنها نیز بر من چهره بنماید.
۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
و آنگاه پرستار آمد
14 روز با مرگ دست وپنجه نرم کرد. برادر کوچکم بود، در منطقه جنگی سرباز بود و حالا بر روی تخت بیما رستان با مرگ میجنگید. هر روز به دیدنش میرفتم و او هر روز ضعیف تر میشد. در کنار تخت او جوان برومندی دراز کشیده بود که همیشه با نشاط بود و من همیشه این سوال برایم پیش می آمد که او چه مشکلی دارد. در آن بیمارستان تنها مجروحان جنگی بستری بودند و بدون شک او هم مجروح بود. در یکی از روزها که به عیادت برادرم رفته بودم جوان مجروح با کشیدن بندی که بالای تختش بود پرستار را صدا کرد. پرستار مستقیم به سوی او رفت، ملافه را کنار زد و من دیدم که مرد مجروح یک پا یش را از دست داده بود. برادرم بعدا به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد و در جنگ با مرگ شکست خورد. او 19 سالش بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر