۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

و آنگاه پرستار آمد



14 روز با مرگ دست وپنجه نرم کرد. برادر کوچکم بود، در منطقه جنگی سرباز بود و حالا بر روی تخت بیما رستان با مرگ میجنگید. هر روز به دیدنش میرفتم و او هر روز ضعیف تر میشد. در کنار تخت او جوان برومندی دراز کشیده بود که همیشه با نشاط بود و من همیشه این سوال برایم پیش می آمد که او چه مشکلی دارد. در آن بیمارستان تنها مجروحان جنگی بستری بودند و بدون شک او هم مجروح بود. در یکی از روزها که به عیادت برادرم رفته بودم جوان مجروح با کشیدن بندی که بالای تختش بود پرستار را صدا کرد. پرستار مستقیم به سوی او رفت، ملافه را کنار زد و من دیدم که مرد مجروح یک پا یش را از دست داده بود. برادرم بعدا به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد و در جنگ با مرگ شکست خورد. او 19 سالش بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر