۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

یک زندگی و دو برداشت


دقایق آخر
در یکی از سایتها خبری خواندم در رابطه با فردی که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده است و به علت سکته مغزی قدرت تکلم خود را از دست داده است. در همان سایت از او به عنوان بازجوی زندان اوین در دهه شصت نام برده شده بود. در وصف او نوشته شده بود که او شکنجه گر بوده است و در اعتراف گیری از نور الدین کیانوری نقش عمده ای داشته است. در سایت دیگری با چاپ عکس او بر روی تخت بیمارستان که در حال اغماء با شلنگهای مختلف که به بدنش نصب شده است از او به عنوان ستون انقلاب و سرباز گمنام امام زمان نام برده شده بود. در اینجا من قصد قضاوت ندارم، چرا که آن فرد را نمیشناسم و از گذشته او خبری ندارم. تنها می خواهم به پرسش بنیادی که همیشه در زندگی ذهن مرا به خود مشغول کرده است بپردازم، "چگونه باید زندگی کرد؟" دهه شصت خورشیدی در ایران دهه وحشت، قتل عام جوانان دگر اندیش و نابودی سازماندهی شده روشنفکران بود. سرمایه های جبران نا پذیری، که جوانان پر شور و صادق میهن بودند شکنجه شدند، اعدام شدند و یا از آنها تواب ساختند. این ویرانی توسط افرادی صورت گرفت که خود را به حق می دانستند و هر دگر اندیشی را دشمن ایمان خود میدانستند. بدون شک در هر گوشه ای از این مملکت هستند کسانی که هموطن خود را به شلاق بسته اند و یا در آزار و شکنجه آنها شرکت کرده اند. کسانی که امروز در کسوت حاجی یا سرباز گمنام با موهای سپید بر مصدر کارند. بدون شک آنها نیز روزی باید این جهان را ترک کنند، اینکه چگونه با مرگ روبرو خواهند شد کسی نمیداند، ولی اگر ذره ای وجدان برایشان باقی مانده باشد بدون شک کابوسهای وحشتناکی خواهند داشت. اگر روزی بر روی تخت بیمارستان با بدنی فلج بستری شوند و یکی از همان کسانی که آنها مورد شکنجه قرار داده اند در لباس پرستار بر بالینشان بیاید به چه چیزی فکر خواهند کرد؟ آیا ما به این جهان آمده ایم تا یکدیگر را مورد آزار قرار دهیم؟ آیا دوست داشتن اینقدر دشوار است که تنفر را انتخاب میکنیم؟ انسان بودن دشوار است ولی هرکس این اراده را دارد که انتخاب کند. شکنجه گر بودن و یا نبودن یک انتخاب است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر