۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

جراحاتی که درمانی ندارند


شاید مرهمی برای تسلای رنجی که میکشیم

من به خاطر کارم هر روز گوش به شنیدن سرنوشتهائی میسپارم که مملو از درد و رنج هستند. انسانهائی که زندگیشان ویران شده است و این وبرانی پیامد فجایع طبیعی نبوده بلکه نتیجه عمل انسانهای دیگر است. به سر نوشت انسانهائی گوش فرا میدهم که در اثر جنگ خانه و کاشانه خود را از دست داده اند، شاهد مرگ عزیزانشان بو ده اند و خون های ریخته شده را بر سنگفرش خیابان دیده اند. انسانهائی که در وحشت هجوم خمپاره ها در زیر زمینهای تاریک پناه جسته اند و با غرش توپها وحشت زده از خواب پریده اند. انسانهائی که در سیاهچالها ی قرون وسطائی از هیچ حقوقی بر خور دار نبوده اند و مورد آزار جسمی و روحی قرار گرفته اند. انسانهائی که در کودکی شاهد تحقیر، توهین و شکستن وقیحانه حرمت مادران و خواهرانشان توسط سربازان بوده اند. به سرنوشت انسانهائی گوش فرا میدهم که کودکی شان در جنگ و خون ریزی سپری شده است و پیش از آنکه در پشت نیمکت مدرسه بنشینند و قلم در دست بگیرند تا اولین حروف الفبا را بیاموزند، در سنگرها پناه گرفته اند و مسلسل به دست در کشتار دیگر انسانها شرکت کرده اند. انسانهائی که گردش علمی شان جمع آوری جسد هم بندانشان بوده است. به سر گذشت زنانی گوش فرا میدهم که در راه فرار از چنگ جنگ داخلی مورد تجاوز قرار گرفته اند و برای نجات فرزندانشان تن خویش را در اختیار نرینه های مسلح قرار داده اند. انسانهائی که برای رسیدن به سرزمینی ایمن مشقتهای بسیاری را کشیده اند و سالها در اردوگاه های پناهندگی در هراس آینده زندگی کرده اند. جوانانی که کودکیشان را در اضطراب و نگرانی سپری کرده اند و از داشتن خانه ای امن محروم بو ده اند. انسانهائی که اینک به سرزمینی امن رسیده اند با جراحتی عمیق بر روحشان، جراحتی که اینک دهان گشوده است و چرک وخون از آن بیرون زده است. آنها با این امید که در سرزمینی امن که در آنجا عدم وحشت از جنگ، شکنجه، و هراس از آینده، به آنها این امکان را خواهد داد که به یک زندگی عادی باز گردند و زندگی جدیدی را تجربه خواهند کرد، سرزمین مادری خود را ترک کرده اند، و اینک همین ایمنی به کابوس روزانه شان بدل شده است. در ایمنی این فرصت را یافته اند که به گذشته فکر کنند و به خود بازگردند، بازگشتی که شدیدا درد آور است و یاد اوری آن زندگی را به کام آنان تلخ کرده است. بسیاری تلاش میکنند تا گذشته را به فراموشی بسپارند، تلاش میکنند که با غرق کردن خود در کار و زندگی روزانه از آنچه اتفاق افتاده است رها شوند، اما این گذشته است که به سراغ آنان می اید و خواب را از چشمانشان میرباید. تجربه های دردناک آنان را رها نمیکند و گاه و بیگاه آرامش آنان را بر هم میزند. یک تشابه اسمی یا مکانی آنها را به گذشته میبرد که زمان و مکان را از یاد میبرند و تجربه های دردناک همچون بختکی بر روی آنان سایه میافکند، در چنین لحظه ای گذشته همچون زمان حال تکرار میشود و فرد نمیداند که در کجای ایستاده است. رعشه های عصبی وجودش را در بر میگیرد و درد و رنج با همان توان تجربه شده در ذهن او به واقعیت میپیوندد. در زبان روانپزشکی این پدیده را "ترایما" نام نهاده اند. در فارسی آن را به آسیب های شدید روحی تر جمه کرده اند و من هنوز واژه ای که مترادف برای این پدیده باشد در زبان فارسی ندیده ام. این انسانها جراحتی بر روحشان نشسته است که در مانی برای آن نیست و تنها راهی که می توان به آنها کمک کرد گوش فرا دادن به سرگذشت آنها است و ابراز همدردی با آنان. این تنها مرهمی است که شاید از شدت درد این جراحات بکاهد. کمتر روزی است که من این پرسش را که آیا این انسانها روزی خواهند توانست رها از کابوس هایشان یک زندگی عادی داشته باشند را از خود نپرسم. فروید در جائی این اصطلاح قدیمی را که " انسان گرگ انسان است" را به کار برده است. شاملو روزی با آهی از ته دل گفته بود که "عجب قصابخانه ای است این جهان" و من در عجبم که چرا شاملو واژه سلاخ خانه را به کار نبرده است. آیا دوست داشتن اینقدر سخت است که انسانها ترجیح میدهند گرگ یکدیگر باشند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر