۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

یک داستان کوتاه دانمارکی


چند واژه برای پیش در امد

در لابلای کاغذ هایم ترجمه داستان در پارک را که چندین سال قبل قبل انجام داده ام پیدا کردم. خواستم متن اصلی را پیدا کنم تا دوباره آنرا باز خوانی کنم ولی فکر کردم همین طور که هست آنرا در اینجا میگذارم. نمیدانم ترجمه چقدر به اصل نزدیک است تنها چون خاطره ای از گذشته است آنرا اینجا میگذارم.
در پارک
بیش از چند دقیقه ای نبود که او آنجا روبروی آن دو زن نشسته بود، که آنها متوجه شدند که دکمه شلوارش باز است. او فراموش کرده بود دکمه شلوارش را ببندد، و طبق عادت همیشگی اش روی نیمکت در پارک نشسته بود و از گرمای خورشید لذت میبرد. او بازنشسته بود و روزها به کار قدیمی اش و به همه آنها که با او کار کرده بودند فکر میکرد، واز این که دیگر به او نیازی نیست غمگین بود. بچه هایش به او گفته بودند که حالا وقتش شده که از زندگی اش لذت ببرد، به دیدن آنها بیاید و با آنها باشد، اما هر وقت به دیدن آنها رفته بود احساس کرده بود که آنها تنها به این خاطر او را دعوت کرده اند که او تنهاست و کاری برای انجام دادن ندارد، ولی در واقع از اینکه مدام باید متوجه او و اوقات بیکاری او باشند خسته شده اند. احساس میکرد که باعث درد سر آنهاست، چرا که وقتی پیشنهاد میکرد که در این کار یا آن کار به آنها کمک کند به او میگفتند که " حالا دگیر باید از زندگی لذت ببرد و از آزادی خودش تا میتواند استفاده کند، به گردش برود و یا اینکه روزنامه بخواند و لزومی ندارد که او کار کند، و بهتر است که در کارها دخالت نکند و کاری به چیزی نداشته باشد." مگر به همین خاطر به او پول نمیدهند؟ و بعد همگی میزدند زیر خنده، و بی توجه به او به زندگی خودشان ادامه میدادند، دستی روی شانه هایش میزدند و از او می خواستند که زندگی را سخت نگیرد.
حالا دیگر وقتی او را دعوت می کنن، بهانه می آورد که این یا آن کار را دارد و نمیتواند به دیدن آنها برود و این مساله باعث می شود که حس کند روی پای خودش ایستاده و مزاحم زندگی دیگران نیست. روزها به پارک می رفت و آنجا سرگرم تماشای بچه ها یا حیوانات میشد تا این اتفاق برایش افتاد. زنها اول متوجه چیزی جزء یک مرد سالمند که روی نیمکت نشسته بود و صورتش را به آفتاب سپرده بود نشده بودند و هردوی آنها فکر میکردند که او خیلی جذاب است و از آن آدمهائی است که نمیشود راجع به آنها فکر بد کرد، تا اینکه مرد کمی خود را روی نیمکت جابجا کرد و چیز سفیدی در فضای خاکستری نمایان شد، زنها با کمی دقت دچار ترس شدند، چرا که دکمه شلوار مرد باز بود و آن سفیدی چیزی جزءپیراهن یا زیر شلواری نمیتوانست باشد. زنها در گوشی با هم حرف میردند و میخواستند بدانند که چه کاری می توانند بکنند. اولین فکری که به ذهنشان خطور کرد این بود که از یک راهی او را متوجه شرایط ناهنجاری که بوجود آمده بود یکنند، اما هیچ یک از آنهاقادر نبود به مردی کاملا بیگانه که روی نیمکت نشسته مراجعه کند و در باره این مساله با او صحبت کند. به زودی دچار تردید شدند که چرا باید او به این حالت روی نیمکت نشسته باشد، چه منظوری می تواند داشته باشد؟. چرا که شنیده میشد که آدمهای بیگناه و آرام اغوا شده اند و مورد آزار قرار گرفته اند، به همین خاطر به این نتیجه رسیدند که شاید او از آن آدمهای پست باشد و این را برای خود یک وظیفه دانستند که بچه هائی را که در آن اطراف بازی می کردند را از گزند او در امان نگاه دارند. به محض اینکه دختری به نیمکت او نزدیک می شد، آماده میشدند که از جا بپرند، چرا که هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد، هرچند او خیلی آرام به نظر میرسید ولی هر لحظه امکان داشت که از جا بپرد و به یکی ار بچه ها که به طور اتفاقی از آنجا عبور می کرد حمله کند و این میتوانست ضربه بزرگی از نظر روحی به آن بچه بزند، پس آنها موظف بودند از هر راه ممکن بچه ها را از گزند او در امان نگاه دارند. اینکه چگونه باید این کار را میکردند، خودشان هم نمیدانستند ، هر دو از جا برخاستند که به طرف او بروند و از او بخواهند که به راه خودش برود و به آینده بچه ها فکر کند، بدون شک او هم دارای احساس است و اگر به خاطر باز بودن دکمه شلوارش نبود آرام و دوست داشتنی بود. وقتی که آنها به طرف او میرفتند از جایش برخاست تا از نزدیک به بچه گنجشکی که نمیتوانست پرواز کند و بی پناه و درمانده روی علفهای پشت نیمکت افتاده بود و جیک جیک میکرد نگاه کند. زنها از حرکت ناگهانی او ترسیدند و سریع به جای خود روی نیمکت برگشتند. مرد خم شد و گنجشک را در دستهایش گرفت و روی نیمکت در کنار خود گذاشت. این رفتار خوب او باعث شد که آنها برای چند لحظه نسبت به اینکه او آدم بدی باشد تر دید کنند و باز بودن دکمه شلوار او را فراموش کنند و غرق تماشای پرنده کوچک شوند، که سعی میکرد از روی نیمکت به پائین بپرد، که در همین زمان دو بچه آمدند و محو تماشای پرنده شدند. زنها در حالیکه دچار وحشت شده بودند شنیدند که مرد نام بچه ها را میپرسد و با آنها گرم گرفته است و در جا این به فکر به مغزشان رسید که او از پرنده برای گول زدن بچه ها استفاده میکند. دیگر جای صبر کردن نبود، و باید دست به کاری میردند، عصبی و لرزان دوباره از جا بلند شدند و به طرف آنها رفتند، مرد میگفت که او دو پرنده در خانه دارد و می خواهد بچه گنجشک را با خود به خانه ببرد و از او مواظبت کند تا بزرگ شود و اگر بچه ها دوست داشته باشند می توانند به دیدن پرنده بروند. دیگر هیچ جای تردیدی برای زنها باقی نمانده بود ، بی مهابا به میان بچه ها رفتند و رو به مرد روی نیمکت کردند و گفتند که باید به فکر بچه ها باشد و به او یاد آوری کردند که به این راحتی نمیتواند از این ماجرا رها شود و الان محافظ را صدا میکنند تا تکلیف او را مشخص کند، و به او نشان خواهند داد که یک من ماست چقدر کره دارد. مرد در حالیکه هاج و واج مانده بود و نمیدانست که موضوع از چه قرار است تلاش میکرد برای آنها توضیح دهد که او به هیچ وجه قصد دخالت در امور طبیعت را نداشته است و تنها خواسته است یک بچه گنجشک را از این که طعمه سگها یا گربه ها شود نجات دهد، و او از آن آدمهائی نیشت که حیوانات را مورد آزار قرار میدهند، اگر منظور آنها این است که او چنین آدمی است. بچه ها همانطور که مات ومبهوت به زنها نگاه میکردند و نمی فهمیدند که ماجرا از چه قرار است با تردید از کنار نیمکت دور شدند و زنی را که که مواظب مرد بود هل دادند و زن دیگر با شتاب به دنبال محافظ رفت. مرد تلاش کرد که از روی نیمکت بلند شود، ولی هربار بر سر جای خود ماند چرا که زن تهدید میکرد که اگر تکان بخورد جیغ خواهد کشید. بچه ها خود را کمی عقب کشیدند و یکی از آنها که از دیگران بزرگتر بودآهسته به دیگری گفت که احتمالا این مرد بچه دزد است. آنها شنیدند که زن گفت که او آدم ناجوری است، بچه ها حس میکردند که اتفاق بزرگتری خواهد افتاد و در حالیکه به یکدیگر چسبیده بودند به آنها خیره شده بودند، گاهی به زن و گاهی به مرد چشم می دوختند که هم چنان ساکت به یکدیگر خیره شده بودند. چیزی نگذشت که زن دوم همراه محافظ پیدایش شد، بازرس چندان خوشحال به نظر نمی آمد، شاید علاقه ای نداشت که خودش را در گیر مساله کند، اول به بچه ها گفت که از آنجا بروند و مثل مرغ آنها را کیش داد، و بعد به طرف نیمکت رفت و از مرد خواست که با او برود. مرد با تعجب از جا بلند شد و پرسید که چه خطائی از او سر زده است، او عصبانی به نظر مرسید و می خواست که برایش توضیح دهند، زنها همچنان تند تند برای محافظ توضیح میدادند که آنها آنجا آرام روی نیمکت روبروی مرد نشسته بودند که یک مرتبه چشمشان به او افتاد، در اینجا آنها به مرد اشاره کردند و خواستند چیزی بگویند که محافظ حرف آنها را قطع کرد.
آنها به نزدیکی یکی از درهای خروجی پارک رسیده بودند و محافظ از او خواست که برای چند لحظه صبر کند، محافظ از زنها به خاطر کمکی که کرده بودند تشکر کرد. زنها راهشان را گرفتند و برگشتند در حالیکه همچنان در باره شاهکار خودشان در این ماجرا با هم حرف میزدند. محافظ دست مرد را گرفت و از پارک بیرون برد و به او گفت " یادت باشه دکمه شلوارت رو ببندی، ما علاقه ای به این دردسر ها در پارک نداریم، من میدونم که حتما شما یادتون رفته دکمه شلوارتون را ببندید، اما در هر حال بهتر خواهد بود که دیگه به اینجا نیائید، اگر نه ناچار خواهم شد که پلیس را خبر کنم، حتما منظور مرا میفهمید، مگه نه؟ بدون شک از اینکه شما را درک میکنم و دنبال دردسر نیستم خوشحال هستید، به نظر من شما مرد خیلی خوبی هستید ولی آدم نمیتواند به همه چیز اعتماد کند". با ابن جملات محافظ مرد را رها کرد و در پارک نا پدید شد. مرد به خانه رفت و بقیه روز را در کنار میزش نشست و تنها به یک چیز فکر کرد " بر سر آن گنجشک چه آمد".

ترجمه شده در 17 نوامبر 1987 اسکیوه

Originalen:
På dansk
I parken
Ulla Ryum
1969

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر