۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

مرگ سهراب


دل نازک از رستم آید به خشم


در زندگی لحظاتی هستند که برای همیشه در ذهن ما باقی میمانند، برای من با گذشت بیش از چهل سال هنوز آن احساس دردناکی را که

از کشته شدن سهراب به دست رستم برای اولین بار با خواندن داستان رستم و سهراب در کتاب فارسی دبستان به من دست داد فراموش نکرده ام و هر بار با یاد آوری این داستان همان احساس در من زنده میشود. در تمام راه مدرسه به خانه به سرنوشت سهراب فکر میکردم، خوب به خاطر دارم که زمستان سردی بود و بعد از شام که همه زیر کرسی نشسته بودیم و پدرم طبق معمول مشغول خواندن روزنامه اطلاعات بود با احتیاط کامل پرسیدم " بابا چرا رستم سهراب را کشت" و پدرم بدون اینکه به من نگاه کند به خواندن روزنامه اش ادامه داد و خیلی خونسرد گفت " چون نمیدونست سهراب پسرشه". جواب پدرم به من آرامش داد چرا که او میدانست من پسر او هستم. این جواب در آن سن به من آرامش داد ولی برای من کافی نبود و این پرسش همیشه ذهن مرا مشغول کرد که چرا رستم سهراب را کشت؟. همواره به دنبال یافتن پاسخی برای این معما بودم، برای اولین بار در سنین جوانی مقاله مصطفی رحیمی را در اولین شماره الفبا با عنوان " دل نازک از رستم آید به خشم" خواندم که مرا تا اندازه ای با گوشه هائی از این راز آشنا کرد ولی همچنان کشته شدن پسر به دست پدر برای من راز عجیبی بود. هر از چند گاهی که فرصتی پیش می امد داستانی از شاهنا مه را میخواندم و اگر تفسیری در رابطه با شاهنامه به دستم میرسید برای درک بهتر شاهنامه مطالعه میکردم. گوئی که وحشت از شکافتن این راز در ناخود آگاه ما آنچنان نهادینه شده است که کمتر کسی به این مهم اقدام کرده است. شاهرخ مسکوب که یکی از بهترین مفسران شاهنامه بود ترجیح داد که به داستان سیاوش و رستم و اسفندیار بپردازد. پرده بر داشتن از راز کشته شدن پسر به دست پدر در شاهنامه میتواند کلید راهگشائی ما به یکی از عمیق ترین گره های فرهنگی ما باشد. کو رستمی که این گره را باز کند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر