۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

عطر هل


عطر هل در دالان نمناک

حاجیه خانم مهدوی از معلم های زمان رضا شاه بود و بازنشسته. او زنی بود بسیار مرتب که هر روز صبح جلوی خانه اش را آب و جارو میکرد. زنی بود بسیار مذهبی و همیشه پای ثابت منبر های ماه محرم بود. خانه اش دقیقا چهار پله از کف کوچه پایین تر بود، پله هائی که همیشه تمیز و جارو شده بود و از پله ها که پائین میرفتی وارد دالان میشدی که با یک لامپ کم نور روشن میشد. بعد به حیاط میرسیدی و از آنجا حد اقل 12 پله باید بالا میرفتی تا به ایوان میرسیدی که در دوطرف ایوان اتاقها قرار داشت. زمستانها همیشه کرسی در اتاق کوچکش که سمت راست ایوان بود قرار داشت.آن شب برف سنگینی باریده بود و مدارس را تعطیل کرده بودند. کلاس اول یا دوم بودم که حاجیه خانم مهدوی صبح زود در خانه را زد و از مادرم خواست که اجازه دهد من بروم در خانه حاجیه خانم و آنجا باشم تا برف روب که مرد غریبه بود کارش تمام شود. حاجیه خانم از مرد های غریبه میترسید. شاید هم نمی خواست با یک مرد نا محرم تنها باشد. اینکه من در آن سن چه نقشی می توانستم داشته باشم هنوز هم برایم یک معما است. اما همیشه دوست داشتم به خانه حاجیه خانم بروم، به ویژه از نشستن در زیر کرسی او خیلی لذت میبردم، همه چیز مرتب بود و تمیز و بهترین چیزی که در خانه او دوست داشتم عطر هل بود که در سراسر خانه میپیچید و این عطر را از لحظه ای که قدم به دالان میگذاشتی با تمام وجود حس میکردی. در هم آمیختن عطر هل و بوی نمناک دالان تر کیب دلنشینی بود که از آن لذت میبردم.عطری که هنوز با گذشت بیش از 40 سال مدهوشم میکند. یادش به خیر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر