۱۳۹۳ مهر ۱۱, جمعه

سقوط

همیشه از لحن بیان پدرم تشخیص میدادم که انتظار او در جدی گرفتن حرفش تا چه میزان است. آن روز به محض اینکه از مدرسه آمدم مادرم گفت دستات و بشور برو اتاق مهمانحانه. تعجب کردم در آن وقت روز در اتاق مهمانخانه چه خبر میتوانست باشد، وارد که شدم پدرم تکیه اش را به پشتی داده بود و روبرویش مرد جوانی با سبیلهای پر پشت مشکی نشسته بود. سلام کردم، پدرم گفت کاظم اقا پسر اقای رشیدی از تهران آمده،قاطعیتی که در بیان پدرم بود فهمیدم که باید با احترام کامل با کاظم اقا برخورد کنم . آقای رشیدی رفیق قدیمی پدرم بود که در دوران جوانی با همدیگر شریک بودند. کاظم اقا با صدائی مهربان گفت سلام بیا بنشین اینجا پهلوی من. مرد خوش صحبت و مهربانی به نظرم آمد. با دقت به حرفهایش گوش میدادم و سعی میکردم مودبانه پرسش هایش را پاسخ دهم. از صحبتهائی که قبلا در خانه شنیده بودم میدانستم که او مخالف شاه بوده و به همین دلیل زندانی شده بوده است. از بین صحبتهایش متوجه شدم که دوره زندانی بودنش تمام شده و به او اجازه داده اند که آخرین سال پزشکی در دانشگاه به اتمام برساند. او برای یک سفر کوتاه به شهرما آمده بود، گویا شناسنامه اس در شهر ما صادر شده بود و او ناچار بود حضورا مراجعه کند. در آغاز سنین نوجوانی بودم و خواستم کمی جلوی او پز بدهم و به همین دلیل نوار پری زنگنه را در ظبط صوت گذاشتم ، هنوز خیلی خوب به خاطر دارم که گفت آهنگ " ما چون دو دریچه" را دوباره برایش پخش کنم.  در همان بعد از ظهر کوتاه زندانی سیاسی برای من انسانی تعریف شد در هیبت او. خون گرم، دانشمند و مهربان. با چنین ذهنیتی زندانیان سیاسی برای من انسانهای قابل ستایشی شدند ، که تجسم کامل صداقت، شرافت و انسانیت بودند. در سالهای زندگی در مهاجرت با تعدادی از این زندانیان برخورد نزدیک داشته ام و کم نبوده اند مواردی که تعجب مرا بر انگیخته اند، چرا صفتهای زشتی در آنها دیدم و اعمالی از بعضی از آنان سر زد که تصویری که از زندانی سیاسی در ذهنم داشتم در هم ریخت. مدت زیادی طول کشید تا توانستم به خودم بقبولانم که زندانی سیاسی بودن مترادف با تمام فضیلتهای انسانی نیست. چند سال پیش در جمعی بودم که شخصی وقتی متوجه شد زادگاهم کدام شهر است از من پرسید فلان شخص را میشناسی؟ که از اتفاق روزگار کسی را که او نام برد دوست قدیمی من بود که چندین سال را در زندان گذرانده بود و من هم با افتخار گفتم که بله او را خیلی خوب میشناسم، ولی در جواب داستانهائی را شنیدم که دوست مرا به عدم مقاومت و مسئول بودن در مرگ رفقایش متهم میکرد. من در آن لحظه از دوستم دفاع کردم و گفتم انسان از گوشت و خون ساخته شده و هر کس توان محدودی دارد. من هنوز بر این باورم که آنچه انسانها در زیر فشار های شدید جسمی و روحی انجام میدهند، نمیتواند جرم محسوب شود. چند سالی از آن صحبت گذشت و من در ارتباطی دوباره با دوست سابقم قرار گرفتم. ارتباطی که او با رفتارش آخرین میخ را بر تابوت باور من به اینکه زندانی سیاسی بودن برابر با پایبندی به اصول و صداقت است، وارد کرد. در مدت دو سالی که این ارتباط بر قرار شد دریافتم که او انسان حقیری شده است که شلاق اگر چه جسم او را زخمی کرده است، ولی از درون حقارتی نهانی عیان شده است که شاید همیشه وجود داشته است. وقتی داستان را برای یکی از دوستانم بیان کردم جمله ای گفت که مرا لرزاند: " به یاد داشته باش که لاجوردی هم زندانی سیاسی بوده است". زندانی سیاسی بودن شرط لازم و کافی برای انسان بودن نیست. بدون شک بسیاری از این عزیزان انسانهای والا و فر هیخته ای هستند ولی بدون شک خمیره آن را از قبل داشته اند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر