من نه منم نه من منم
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا کین روح با کار و کیا بی تابش تو جامد است
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت
میگویند مولانا پس از آشنائی با شمس دیگر آن نبود که بود.در دیوان شمس دیگر ما با مولانای عارف که در مثنوی درس عرفان می دهد و سنجیده سخن میگوید رو در رو نیستیم چرا که او از آموزگار عرفان به عاشقی شوریده تحول پیدا کرده و در سماع از خود به در شده است و به تمامی شور است. من نه دراین مورد صاحب نظرم و نه قصد آن دارم که از تحول مولانا سخنی بگویم. آنچه که در این روایت نظر مرا به خود جلب کرد نقش روابط بین انسانی در تحول و تغییر فرد است.
در آغاز دوران بازنشستگی به دلیل بیماری به ناچار خانه نشین شدم و همین فرصتی شد که با دقت بیشتری بر آنچه که در زندگ تجربه کرده ام نگاه کنم و این نگاه به بیرون و تجربه های زندگی راه را به نگاه به درون گشود و رو در رو شدن با من امروز که دیگر آن من نیست که بود. رو برو شدن با این واقعیت که دیدگاه من نسبت به انسان و انسان بودن از دیدگاهی آرمانی به پذیرش این واقعیت که آن انسان آرمانی وجود خارجی ندارد و انسان امروز برای من ناشناخته است مرا نه تنها متعجب که مضطرب کرد.نخستین واکنش من در رودرروئی با این تغییر، شک بود. با خود گفتم شاید گام گذاشتن در سن بازنشستگی مرا به سمت مراقبت از خود سوق داده است و بالا رفتن سن مرا محافظه کار کرده است.این شک راه را برای ریشه یابی این تغییر گشود. کاغذ و قلم را به دست گرفتم وتجربه های مختلفی را که حدس میزدم در این تغییر موثر بوده اند را روی کاغد آوردم. از میان این تجربه ها مهم ترین آنها را انتخاب کردم و جداگانه به بررسی هر یک پرداختم.
الف: قیام مردم علیه سلطنت و بر پائی جمهوری اسلامی
ب: مهاجرت
ج: کار در درمانگاه ویژه درمان پناهندگانی که دچار تراوما شده بودند
د: کار در گرینلند
زمانی که کلاس اول دبستان را شروع کردم انقلاب سفید آغازشده بود و دوران دبستان من همزمان شد با رشد اقتصادی و ورود کالاهای جدید به بازارکه مسلسل وار دنیای جدیدی را به نمایش میگذاشت. تا قبل از سقوط سلطنت در ایران تصورم از جامعه و روابط بین مردم این بود که هر کس مشغول زندگی خود میبود و زندگی: »نگاه گیج رهگذری بود که کلاه از سر بر میداشت و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گفت صبح به خیر« بی آنکه بد خواه یکدیگر باشند. با سقوط سلطنت حجاب پر زرق و برقی که بر چهره جامعه افکنده شده بود فروریخت و زشتی های نهان شده در بطن جامعه و روابط بین مردم عیان شد.بخش بزرگی از آن مردمی که هر روز با احترام به یکدیگر سلام می کردند نقاب از چهره بر گرفتند و من واقعی خود را به نمایش گذاشتند ، تیغ برکشیدند فریاد زدند می کشم می کشم. هر روز فریاد »مرگ بر« در کوچه و خیابان طنین افکن شد. این رنگ عوض کردن ناگهانی و این فرو افتادن نقابهای ریاکاری از چهره جامعه ضربه سنگینی بود که بر تصور من از روابط اجتماعی در ایران وارد کرد و این پرسش را در برابرم گذاشت که با این مردم چه رفته است؟ این همه انباشت پلشتی و تنفر چگونه در این جامعه خود را پنهان کرده بوده است؟ پاسخی که برای این پرسش یافتم این بود که شرایط اجتماعی این مردم را اینگونه به کینه ورزی و نفرت از دیگری سوق داده است اگر نه انسان ها در ذات خود پلید نیستند و این همه پلیدی نتیجه حاکمیت چندین ساله استبداد است. هنوز هم بر این باورم که شرایط اجتماعی نقش تعیین کننده ای در چگونگی شکل گیری روابط اجتماعی دارد ولی پاسخ پرسش های مرا به تنهائی پاسخگو نیست.
مهاجرت
پنج سال پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی ایران را ترک کردم و به اروپا آمدم و این آغاز زندگی جدیدی بود در مهاجرت.شروع زندگی در کشوری که همه چیز در آن نا آشنا است، مانند پرتاب شدن به سیاره دیگری می ماند. زندگی جدید در کشوری که هیچ وجه تشابه فرهنگی با زادگاه انسان ندارد دشواری های بسیاری دارد ولی هم زمان مزیت بزرگی نیز هست.تجربه زیستن در فرهنگی کاملا متفاوت با آنچه که در آن پرورش یافته ای این امکان را به انسان می دهد که فرهنگ کشور میزبان را همچون آینه ای در برابر خود ببیند که هر روز و هر لحظه پرسش های جدیدی برای انسان در مورد فرهنگ خود مطرح میکند و همزمان بدون وقفه از خود میپرسی که چرا در اینجا اینگونه زندگی می کنند.با ارزش ها و معیار های جدیدی روبرو می شوی که پذیرش بسیاری از آنها برایت دشوار است تا اینکه دریابی که، چگونه تاریخی در پس پشت این فرهنگ قرار دارد که در شکل گیری آن نقش تعیین کننده ای داشته است. شکل گیری هنجارهای اجتماعی در طول تاریخ زندگی مردمان هر سرزمین و در روندی طولانی پا می گیرد تا اینکه در باور مردم نهادینه میشود و همزمان در حال تحول و تغییر هستند.در سالهای نخست مهاجرت بسیاری از رفتارهای اجتماعی در فرهنگ سرزمین میزبان قابل فهم نیستند و برای چرائی آنها نیاز به زمان هست تا پیشینه تاریخی پیدایش شکل گیری آنها را درک کرد. فرد مهاجر با فرهنگ سرزمین میزبان قدم در روندی طولانی برای تطبیق دادن خود با هنجارهای حاکم در آن فرهنگ می گذارد و از طرف دیگر جامعه نیز به شکل آشکار و پنهان او رازیر نظر دارد.
کار در درمانگاه ویژه تراوما
با ورود پناهندگان از کشورهای مختلف به دانمارک به تدریج آشکار شد که تعداد کسانی که دچار تراوما هستند در بین این پناهندگان چشم گیر است و نیاز به درمان ویژه ای دارند. بر همین مبنا در تعدادی از بیمارستانها در بخش روان پزشکی درمانگاه هائی ویژه برای درمان این افراد به وجود آمد که ترکیبی بود از پزشک،روان شناس و دیگر شکلهای درمان جانبی. در مدت تقریبا شش سال کار در این درمانگاه این امکان را یافتم که با مراجعینی از گوشه و کناردنیا آشنا شوم که برای من درس بزرگی بود. در این دوره بیشتر به نقش فرهنگ در درمان پی بردم. درمانی که برای زنی از آفریقا مناسب است برای زنی با همان علائم رنجوری از افغانستان کار برد ندارد و باید شکل برخورد با هر فردی را با فرهنگ همان کشور تطبیق داد تا به نتیجه دلخواه رسید.شاید در نگاه نخست این مساله از بدیهیات به نظر بیاید ولی در روند کار به تدریج به کارکرد فرهنگ در درک ما از دیگری و خودمان و چگونگی برخورد با زندگی پی می بریم. هنجار های پذیرفته شده در هر فرهنگی محصول زندگی انسانها در بافتار اجتماعی است که در روند تحولات تاریخی بر ارثیه فرهنگی نسلهای گذشته شکل گرفته است و هر نسل چیزی به آن افزوده و چیزی از آن را حذف کرده است. مفاهیمی که در زبان بوجود آمده بازتاب اندیشه انسانها در اجتماعی است که در آن زیسته اند و در عمل متقابل اجتماعی نیاز به ساختن مفاهیم برای درک مشترک از زندگی آنان را به سمت خلق مفاهیم سوق داده است. بر چنین مبنائی است که یک فرهنگ خشونت علیه دیگری را مجاز و ضروری می پندارد و در فرهنگ دیگری خشونت امری مزموم شمرده می شود.زمانی که دیگری را نه هم نوع خود بلکه موجود دیگری که به دلیل مذهب یا ملیت و یا رنگ پوست و یا هر علت دیگری با تو متفاوت است را از دایره انسان بودن حذف میکنی اعمال خشونت،شکنجه و حتی کشتن او را بر خود مجاز میدانی چرا که او دیگر انسان نیست و برای تو دشمن است. تمام کسانی که مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بودند به همین دلیل ساده بود که برای بعضی ها آنها بیگانه محسوب می شدند. تعریف بیگانه بودن و غیر بودن را فرهنگ تعیین می کند.
کار در گرینلند
مجموع چند تجربه ناخوشایند در مدتی کوتاه مرا با بحرانی دشوار روبرو کرد که نیاز به خلوتی داشتم دور از همه چیز و همه کس تا با خود خلوت کنم و فرصت کافی برای بازنگری بر باورهایم و یافتن راهی جدید برای ادامه زندگی بیابم.در چنین شرایطی بود که تقاضای کار در گرینلند را انتخاب کردم.تصورم این بود که بعد از مدت کوتاهی باز خواهم گشت ولی زندگی و کار در گرینلند پنجره جدیدی به روی من گشود که حدود نه سال تا زمان بازنشستگی در آنجا ماندم و بسیار آموختم.زندگی در گرینلند به من آموخت که میتوان به شکل دیگری به زندگی نگریست. گوئی برفهای قطب چشمهایم را شست و زندگی رنگ دیگری به خود گرفت.
نقش کار در تحول انسان
هر یک از ما در دوران های مختلف زندگی خود در ارتباط با انسانهای مختلفی قرار میگیریم. روابطی هستند که انتخاب ما نیستند و جایگاه ما در این روابط از پیش تعیین شده است که مشخص ترین شکل آن رابطه خانواده است که بر مبنای روابط خونی بر قرار شده است. رابطه بین فرزندان و والدین و روابط بین خواهر برادرها نزدیک ترین روابط بین انسانی است که ما تجربه می کنیم و در ادامه پیوندهای خونی، پدر بزرگ ها و مادر بزرگها عمو ها و عمه ها دائی ها و خاله ها و غیره می آیند. همسایه ها و دوستان آشنا در درجه بعد قرار می گیرند وارد مدرسه که میشویم همکلاسی ها و از میان آنها یک یا چند نفری که رابطه ای صمیمی تر با آنها بر قرار میکنیم وارد زندگی ما میشوند. محیط مدرسه و نحوه آموزش و شیوه تعلیم و تربیت ما را به سمت آشنائی با هنجار های اجتماعی سوق می دهد. در آغاز نو جوانی و بلوغ نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن به ویژه از سوی جنس مخالف نیاز به ارتباطی عاطفی را در ما بیدار میکند و دیگری به یکباره مفهوم دیگری برای ما پیدا می کند.با ورود به دوران جوانی و ورود به بازار کار مسئولیت فردی و همکاری با دیگران در محیط کار ما را بر آن میداردکه هم زمان بر استقلال شغلی و توانی های فردی تکیه کنیم و از طرفی بدون همکاری با دیگر همکاران کار مشترکی را که بر عهده گرفته ایم نمی توان به انجام رساند پس دیگری(ان) را نمی توان نادیده گرفت. در کار از یک طرف فرد مهارت های حرفه ای خود را پرورش می دهد از طرف دیگر می آموزد که چگونه در هم آهنگی با مهارتهای دیگر همکاران خود در سامان دادن به کار گروهی شرکت کند.همکاری با دیگران اگر چه بر مبنای کار مشترک و مهارتهای حرفه ای بنا شده است ولی همکار ما یک ماشین مکانیکی نیست بلکه انسانی است با خصوصیت های ویژه خود که برای پیش برد کار باید بتوان با توجه به این ویژگی های فردی به گونه ای ارتباط بین همکاران را سامان داد که هر یک با آرامش خاطر بتوانند مها رتهای خود را به کار گیرند.کوتاه سخن باید یاد گرفت که دیگری را درک کرد. این دیگری(ان) که همکار من است آینه ای میشود که من در او زشت و زیبای خود را نیز می بینم. زمانی که همکارم خسته است و یا نمی تواند بر روی کار تمرکز کند این فکر از ذهنم خطور میکند که مشکل چیست. آیا در زندگی شخصی مشکلی برایش به وجود آمده است و پرسش های دیگر. همکار من هم در مورد من همینگونه فکر میکند. این توصیف از کار برای کار در کارخانه، کارگاه،مزرعه و اداره صادق است. در این محل های کار انسان به تولید چیزی دست میزند که مادیت می یابد. در مورد شغلهائی که موضوع کار مستقیما انسانهای دیگر هستند مساله متفاوت است. مشاور اجتماعی که شهروندان را برای یافتن کار راهنمائی میکند،پزشکی که بیماران را مداوا می کند،پرستاری که از بیماران مراقبت میکند،مربی کودکی که در کودکستان با بچه ها کار میکند و آموزگاری که درس می دهد نمونه هائی هستند از چنین شغلهائی. در این مشاغل رابطه متقابل بین انسانها پیچیده تر از رابطه ای صرفا حرفه ای است و ابعاد مختلفی را در بر میگیرد. مربی کودک در ارتباط با کودکان تنها با تکیه بر دانش تعلیم و تربیت خود با کودکان ارتباط بر قرار نمی کند بلکه به عنوان فردی بزرگ سال و شخصیت فردی خودش در بر قراری رابطه حضور دارد که منش او در نحوه ابراز محبت و بر خورد با کودکان نقش مهمی ایفا می کند. کم نیستند آموزگارانی که نقش تعیین کننده ای بر روی دانش آموزان در انتخاب مسیر زندگی آنها می گذارند و این تاثیر گذاری دو جانبه است. موفقیت دانش آموزان رضای خاطر آموزگار را فراهم می کند و به کار و زندگی معنا می بخشد. کار روان شناس بالینی به گونه ای است که بدون اعتماد دوجانبه بین روان شناس و مراجع روند درمان پیش نخواهد رفت. برای بیان محرمانه ترین دلنگرانی های شخصی ضروری است که مراجع روان شناس را امین خود بداند و در محرم راز بودن او تردید نداشته باشد تا بی هیچ دغدغه ای حرف دل خویش را بیرون بریزد تا چاره درد را پیدا کند.
سوی دیگر این رابطه این است که روان شناس هر چقدر هم که براصول حرفه خود تسلط داشته باشد، انسانی است که با گوش فرا دادن به مشکلات دیگری تحت تاثیر قرار می گیرد.زندگی هر یک از مراجعین بیان بخشی از واقعیت موجود در جامعه است، که از چهار دیواری خانه بیرون نمی آیند و یا تجربه های دردناکی هستند که در گذشته رخ داده اند و سالهای متمادی مراجع بر روی آنها سرپوش گذاشته است.مردان و زنانی که در کودکی مورد سوء استفاده قرار گرفته اند و همواره بر این باور بوده اند که خود مقصر بوده اند. پناهندگانی که مورد شکنجه قرار گرفته اند، زنان پناه جوئی که در مسیر فرار مورد تعرض قرار گرفته اند و اسیران جنگی که تحقیر شده اند. گوش فرا دادن به چنین واقعیتهای دردناکی انسان را به فکر فرو میبرد. هر چند راویان شکنجه از کشورهای مختلف بودند ولی نحوه به کار گیری شکنجه به شکلی باور نکردنی یکسان بود. اراده قدرت برای تسلط بر دیگری و وادار کردن فرد به تسلیم در برابر قدرت. مامور اجرای اوامر انسان دیگری است که قدرت شلاقی در دست او نهاده است تا دیگری را به اطاعت وادارد.آنکه شلاق میزند انسانی است همانند آنکه شلاق می خورد شاید در شرایط دیگری میتوانست جای ایندو عوض شود ولی باید به خاطر داشته باشیم آنکه شلاق میزند میتواند از اجرای امر سرپیچی کند و بهای آن را بپردازد اما چنین انتخابی به شهادت تاریخ در مواردی بسیار نادر رخ داده است. روایتهای شکنجه این پرسش را در ذهن ایجاد می کند که این پلیدی در انسان از کجا نشات می گیرد؟
پاسخ به این پرسش موضوع این نوشته نیست بیان این پرسش اعتراف به این واقعیت است که در جهانی زندگی میکنیم که هم چنان قدرتمندان برای حفظ قدرت از به کار گیری خشونت در اشکال مختلف ابائی ندارند.
آینه فرهنگ
خوش تر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
نزدیک به نه سال زندگی و کار در گرینلند این امکان را به من داد که با فرهنگ اینوئیت ها آشنائی نسبی به دست آورم. برخورد با فرهنگی کاملا متفاوت همچون آینه ای است که انسان در آن می تواند فرهنگی را که در آن رشد یافته است به محک تجربه بگذارد.ذهنیت اینوئیت ها در نبرد با طبیعت خشن قطب شکل گرفته است جائی که زندگی روزمره مبارزه برای بقا است.هر چند در هفتاد سال گذشته شهر نشینی اجباری در گرینلند رشد بسیاری داشته است ولی ذهنیت اینوئیت شکارچی خود را با شهر نشینی بیگانه حس می کند.برنامه ریزی برای آینده امری بیهوده و پوچ به نظر می آید چرا که هیچ اعتمادی به طبیعت نیست.در ذهنیت اینوئیت ها تنها زمان مورد اعتماد اکنون است و زندگی در حال جریان دارد. حسابگری و عقل معاش و صرفه جوئی به شکلی که در ذهنیت ایرانی و دانمارکی وجود دارد برای اینوئیت ها اتلاف وقت است.چنین ذهنیتی تمام روابط اجتماعی را تحت الشعاع خود قرار می دهد و بودن با دیگری نیز بودن در لحظه است.در برخورد با چنین ذهنیتی اولین پرسشی که برایم پیش آمد این بود که ” مگر اینگونه هم میتوان زندگی کرد” ؟ پاسخی هائی که برای این پرسش به دست آوردم با آشنائی هرچه بیشتر من با فرهنگ اینوئیت ها تغیر کرد و در نهایت به این نتیجه رسیدم که وابستگی زندگی به شرایطی که طبیعت تعیین میکند “اینوئیت ها را به این نتیجه رسانده که با طبیعت نباید جنگید بلکه باید همراه با آن زندگی را پیش برد چرا که اگر به جنگ طبیعت بروی متوجه ناتوانی خود خواهی شد”. شرایط زیست اینوئیت ها فرهنگی را شکل داده است که روابط اجتماعی از یک سو فرد را در انتخاب زیست شخصی آزاد میگذارد و فرد مختار است تا زمانی که مایل است در کنار دیگران بماند و هر زمان که میل به تجربه ای جدید داشت میتواند راه خود را پیش بگیرد. وابستگی کامل به شرایط طبیعی امکان شکل گیری خانواده در ساختاری پدر سالار را برای اینوئیت ها فراهم نکرده است و رشد شهر نشینی در هفتاد سال گذشته نه تنها نتوانسته است نقش تعیین کننده ای در تغییر فرهنگ اینوئیت ها ایفا کند بلکه با تحمیل فرهنگ وارداتی دانمارکی از آنها انتظار میرود که با پذیرش هنجار های تمدنی که خود هیچ نقشی در شکل گیری آن نداشته اند وارد دنیای مدرن شوند و از همین نقطه مشکل های اجتماعی بروز می کنند. خشونت خانگی و مصرف بی رویه الکل تنها نمودهای بیرونی بحران هویت هستند. بدون هنجار های مورد قبول اکثریت جامعه، روابط بین انسانی در خلاء نبود معیارهای اخلاقی برای تشخیص درست از غلط سرگردان می ماند و هر کس آن چنان با دیگری رفتار می کند که خود صلاح می داند و فرد همچون گمشده ای در اقیانوس بدون قطب نما قایق بادبانی خود را به هر سو که باد بوزد راه می برد.
کلام آخر
ای کاش آب بودم
گر می شد آن باشی که خود می خواهی
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی است در مرز نا ممکن.نمیبینی
ای کاش آب بودم ـ به خود می گویم
در مسیر زندگی و اندوختن تجربه باورم به ذات نیک انسانی تبدیل به پذیرش این واقعیت شد که انسان موجود پیچیده ای است که در شرایط ویژه آنچه را که واقعا هست به نمایش می گذارد. ناخود آگاه در انسان آن چنان که فروید آن را تعریف می کند نیرویی بسیار قوی دارد که در شرایطی که امکان بروز پیدا می کند آرزوهای سرکوب شده را بیرون می ریزد و ما با چهره دیگری از انسان روبرو می شویم.ما ناچاریم در جامعه در کنار یکدیگر و با یگدیگر زندگی کنیم ما نیازمند یکدیگریم ولی هر یک از ما درک خاص خود را از دیگری داریم. اراده ای قوی در هر یک از ما وجود دارد که ما را فرا می خواند تا قدرتی را به دست آوریم تا دیگری را به اطاعت واداریم.اعمال قدرت می تواند اشکال مختلفی داشته باشد، یکی باثروت دیگری با دانش و در بسیاری از موارد با شلاق. در چنین شرایطی انسان مجبور به مبارزه برای به دست آوردن آزادی است یا آن چنان که سارتر گفت “انسان محکوم به آزادی است”. برای به دست آوردن آزادی آگاه بودن به داشتن حق آزادی شرط لازم است. باور به آزادی یعنی پذیرش حق آزادی برای دیگری و ستایش از حق زندگی در آزادی برای همگان.
حیرت ات را بر نمی انگیزد
قابیل برادر خود شدن؟
یا جلاد دیگر اندیشان؟

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر