۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

شوفر شاه


همه مردم شهر داستان تقاضای رحیم را از اعلیحضرت میدانستند. رحیم مسئول انبار در اداره دخانیات بود. سرش از جلوی پیشانی تا فرق سر کاملا بدون مو بود ولی هنوز دور گوشهایش و پشت سرش مو داشت. مرد بسیار آرامی بود و میدانست که همه اهالی شهر از داستان تقاضای او از اعلیحضرت با اطلاعند، خبر ملاقات او با اعلیحضرت در زمان خودش در روزنامه های کثیر الانتشار زمان جنگ به چاپ رسیده بود. روزنامه ها نوشته بودند که یک راننده جوانمرد جان اعلیحضرت را از مرگ نجات داد. داستان از این قرار بوده که شاه جوان گویا بعد از اتمام جنگ جهانی دوم و یا احتمالا در اواخر جنگ برای بازدید به شهر ما آمده بوده است که استاندار برای نمایش پیشرفت شهر شاه جوان را برای بازدید از بیمارستام تازه تاسیس به آنجا میبرد. مردم گرفتار و درمانده از فرصت استفاده میکنند و با نامه های خود در جلوی در ورودی بیمارستان جمع میشوند تا شکایت نامه های خود را به اعلیحضرت برسانند تا شاید گرهی از مشکلاتشان باز شود. هجوم مردم برای ارائه شکوایه های خود نظم را به هم میزند و شاه دچار وحشت میشود و از میدان میگریزد و اولین کسی که در سر راهش قرار میگیرد رحیم بوده که در آن زمان راننده بود و یک جیپ ارتشی در اختیار داشت. رحیم دست پاچه میشود و از شاه میپرسد چه کار باید بکند، که شاه به او میگوید او را به راه آهن برساند. رحیم شاه جوان را به ایستگاه راه آهن میرساند و شاه جوان به سلامت به تهران باز میگردد. داستان در روزنامه ها نوشته میشود و شاه دنبال قهرمان را میگیرد و برای قدر دانی از کار او وی را به کاخ خود دعوت میکند. شاه از شجاعت رحیم تمجید میکند و از او میپرسد در برابر این همه رشادت چه تقاضائی دارد؟ رحیم از شاه درخواست یک گواهینامه پایه یک میکند و شاه آرزوی او را بر آورده میکند، همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر