۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مرده شورخانه


او را خاله جان صدا میکردیم. زنی بود قد بلند و خوش تعریف و سالی یک یا دو بار مهمان ما بود. در قم زندگی میکرد و بیوه بود. آنچه که او را از بقیه زنها جدا میکرد این بود که سیگار میکشید، همیشه به قول خودش لچک سفیدی به سر داشت و بسته سیگار اشنو ویژه را در کنار دستش میگذاشت و تکیه اش را به پشتی میداد و از هر دری صحبت میکرد. او سواد خواندن و نوشتن داشت و قرآن میخواند. از این نظر هم او از دیگر زنها متفاوت بود. من از گوش دادن به حرفهایش لذت میبردم. حرفهایش مثل قصه دلنشین بود به خصوص با آن آب و تابی که او تعریف میکرد. در دنیای کودکانه من او آدم دانائی به نظر می آمد و فکر میکردم که از دنیای دیگری آمده است . آنروز مثل همیشه تکیه اش را به پشتی داد و گفت: خدا رحمت کند پدر بزرگت را، مرد سخاوتمندی بود. وقتی که میخواست عروسی کند سال وبائی بود و مردم مثل مور و ملخ از وبا می مردند. در همین مرده شور خانه مسجد که امروز شده انبار علم و کوتل محرم، مرده رو هم تلنبار شده بود. پدر بزرگت گفت نباید شب عروسی من جنازه مسلمان بی کفن و دفن بماند و چند مرده شور اجیر کرد تا همه مرده ها را شستند و دفن کردند. و شب عروسی اش همه فقرا را غذا داد. بیان این خاطره برای او خیلی طبیعی به نظر می آمد ولی برای من تصور مرده شور خانه که جسد ها در آن تلنبار شده بود تا مدتها ذهنم را پر کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر